دختری که سالهای پیش مورد سوء استفاده قرار گرفته بود، ماجرا تلخ زندگیش را برای اینکه سرمشقی باشد برای سایر جوانان شرح داد.
گوشهای از اتاق کز کرده بود و گاهی عین خلها مادرزاد، بیخودی میخندید و دوباره چهرهاش در هم فرو میرفت و گریه میکرد. فکرش هم نمیکرد یک کتک جانانه از پدرش بخورد و آنقدر جیغ بکشید که صدایش بگیرد. ۲۴ ساعتی لب به غذا نمیزد و غذایش شده بود آب و غصه….. تقصیرش خودش بود. حالا چه ایرادی داشت که مریم برود دنبال عشقش، چه ایرادی داشت که مریم یک بازیگر شود، ولی همیشه پدر نه گفتن بیدلیلش که هیچ وقت هم علتش را نگفت تکرار میشد. مریم تو رویاهایش، خود را هنر پیشهای میدید که او را میشناسند و خیلی ها از او خواهش میکنند که به آنها امضاء بدهد و با آن ها عکس بیندازد.
بعد آن قدر رویاهایش را ادامه میداد که از زندگی در خانهای اعیانی با اتومبیل آخرین مدل و بهترین وسایل زندگی سر در می آورد . بعد به خودش میآمد، حالتی مجهول بین بغض و گریه و لبخند و نیشخند روی چهرهاش نمایان میشد و یکباره میزد زیر گریه.
یک روز صبح، تصمیم خودش را گرفت. از مدتها پیش می خواست راهی را که انتخاب کرده است برود و به هدفش برسد. به دلش میگفت: پدر هرچقدر هم مخالفت کند باید راهم را ادامه دهم .
دوستان و دختر خالههایش هم به اوگفته بودند که استعداد زیادی برای هنرپیشه شدن دارد.
حتی چند بار هم سر لوکشن و سکانس های فیلم رفته بود.
آنقدر پاپیچ بود و پیگیر که بالاخره دستیار کارگردان و کارگردان را دیده بود بعد به آن ها گفته بود که میخواهد بازیگر شود و آنها جواب دادند که برای این فیلم بازیگران انتخاب شدهاند و ان شاالله برای کارهای بعدی .
مریم از تک تا نیافتاده بود و با هرقیمتی نشانی لوکیشن فیلمهای مختلف را پیدا می کرد و می رفت سراغ سازندگان فیلم. آن روز صبح هم نشانی یک از دفترهایی را که در روزنامه آگهی داده بود بازیگر و هنرپیشه استخدام می کند یادداشت کرده بود و ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه صبح راهی دفتر فیلمسازی شد.
عصر روز گذشته همین طور که لابه لای آگهی روزنامه ها به دنبال شغل مناسبی می گشت؛ یک باکس آگهی را دید که نوشته بود “قرداد با هنرپیشه آماتور با حقوق مکفی برای بازی در سریال و فیلم سینمایی” با شوق شماره را یادداشت کرد و بدون اینکه به پدر و ماردش چیزی بگوید سریع رفت سراغ تلفن و شماره گرفت . بعد نشانی دفتر را گرفت. فردا صبح وقتی سوار تاکسی شد ، دوباره رویاهایش را مرور کرد، آن قدر در خیال و رویا بود که نفهمید چطور مسیر یک ساعته و پرترافیک طی کرد.
دفتر فیلمسازی درکوچه ای باریک بود در یکی از خیابانهای منتهی به خیابان گاندی . بر سر در باریک و سبز رنگی که پایه هایش زنگ زده بود پلاک ۳۴ نوشته شده بود و هیچ نشانه ای از تابلوی شرکت فیلمسازی نبود .
مریم زنگ زد و بعد بلافاصله رفت داخل . طبق اول ، سرسرایی بود تاریک که روی دیوارهایش پوستر بازیگران و فیلم سازان ایرانی و خارجی چشبانده بودند.
به محض ورود جوانی ۲۱ – ۲۲ ساله که شلواری جین به پا داشت سلام داد و مریم با لبخند گفت: برای تست بازیگری آمدم.تو روزنامه آگهی داده بودید.
چند دقیقه طول کشید آقای امیری که جوانی بود نهایتا ۲۰ ساله آمد. سلام و علیک کرد و مریم برای تست بازیگری به اتاق مجاور که شیشه هایش از داخل با روزنامه پوشانده شده بود و نوری از بیرون به داخل اتاق نمیآمد دعوت کرد.
مریم وارد اتاق شد و امیری گفت: من منصور امیری هستم کارگردان سریال های تلویزیونی، شما؟
مریم جواب داد: من رضوی ام.
تا حالا در سریالی سابقه بازیگری داشته اید؟
مریم جواب داد: نه، اما درمدرسه و دبیرستان در گروه تئاتر بودم.
منصور گفت: چهرهتان که مناسب است برای بازیگر شدن، به نظر خودتان موفق میشوید؟
مریم نفس عمیقی کشید گفت: حتما موفق میشوم البته به لطف شما هم بستگی دارد.
میدانید من عاشق هنر پیشه شدم هستم.
منصور گفت: ببینم از پدرو مادرت رضایت نامه دارید؟
مریم مضطرب شد و گفت:
مگر لازم است؟
منصور که متوجه اضطراب مریم شده بود زیر لب گفت:
خودشه…..!!!!!
منصور به خود آمد، گفت:
چیری نیست حتما مانند بقیه هنرپیشههای معروف پدر و مادرتان از پیشرفت شما ناراحت میشوند.
با این حرف ها مریم دیگر در پوست خود نمیگنجید.
مریم گفت: پس دوربینتان کو ؟ من شنیدم برای تست باید جلوی دوربین رفت.
منصور خنده خنده گفت:
چشم های من خودش نقش دوربین را ایفا میکند .شما نگران دوربین نباش.
بعد پرسید کدام بازیگر را دوست دارید و از مریم خواست تا نقشش را در یکی از فیلم هایی که از او دیده بازی کند.
مریم شروع کرد و منصور چشم از او بر نمیداشت.
منصور گفت: بازی شما معرکه است ساعت ۱۸ بیایید تا کارگردان سریال هم از شما تست بگیرد.
مریم که از خوشحالی بال درآورده بود و پس از کلی تشکر خداحافظی کرد و رفت.
مریم عصر ساعت ۶ خود را به شرکت رساند.زنگ زد و وارد شد.
پسری که هامون نام داشت روی صندلی منظر مریم نشسته بود. با دیدن مریم بلند شد و دست دراز کرد و مریم هم با اکراه به او دست داد.
سپس منصور وارد شرکت شد و آرام آرام به مریم نزدیک شد و آهسته گفت: اینجا میتوانی راحت باشی و دست به سمت مریم دراز کرد.
همین که مریم جبغ کشید تا فرار کند دو پسر درشت هیکلی دیگر وارد شرکت شده و مانع از خروج مریم شدند.
مادر مریم که از نگرانی دلش شور میزد، بدون آنکه بداند بر سر دخترش چه اتفاقی افتاده است مداوم به گوشیش زنگ میزد ولی دختر نمیتوانست جواب دهد.
منصور امیری به مریم گفت: اگر میخواهی بروی خانهیتان برو ولی نه به پدرت و مادرت چیزی میگویی نه به پلیس ، چونکه اگر این کار را بکنی مطمئا باش فیلمت را که ضبط شده پخش میکنیم.
مریم میخواست بمیرد ولی آن فیلم را نمیدید. موقع رفتن هم منصور یکی از النگوهای دختر را گرفت. هرچه مریم التماس کرد فایده نداشت . شب وقتی به خانه رسید پدرش از سرکار آمد و به بیمقدمه مریم به باد کتک گرفت که چرا تلفنت را جواب ندادی؛ تا این موقعه شب کجا بودی. مریم هم که ترسیده بود هیچ نگفت و بدون آنکه شام بخورد خوابید.
فردا روز بازهم منصور به مریم زنگ و با تهدید فیلم از او اخاذی کرد و این ماجرا تا جایی ادامه داشت که مریم تمام النگو و پولهایش را برای حفظ آبرویش داد و در نهایت زمانی که منصور مبلغ ۵۰۰ هزار تومان از مریم خواست و دختر نیز دیگر پولی نداشت، مجبور شد سر جیب پدرش برود که ناگهان پدر متوجه شد و مریم را دوباره زیر باد کتک گرفت و این بار مریم طاقت نیاورد و تمام ماجرا را برای پدرش تعریف کرد.
پدر با عصابیت به همراه دخترش پیش پلیس رفتند و ماموران توانستند با یک قرار صوری منصور را به همراه دو همدستش دستگیر کنند.
در نهایت این متهمان به اخاذی و سوء استفاده از هفده دختر جوان اعتراف کردند.