توی ایوان زیر نور آفتاب مینشست، ترکشهای ریز را از توی تنش در میآورد. خون میافتاد، نمیگذاشت که ما نگاه کنیم. میرفتیم میگفتیم چی کار میکنی؟ میگفت هیچی دارم با دوستام خداحافظی میکنم. نمیگفت که دارم ترکشها را بیرون میآورم.
برشی از کتاب دوبرادر؛
شهیدی که ۸ کمونیست را مسلمان کرد
12 خرداد 1392 ساعت 10:29
توی ایوان زیر نور آفتاب مینشست، ترکشهای ریز را از توی تنش در میآورد. خون میافتاد، نمیگذاشت که ما نگاه کنیم. میرفتیم میگفتیم چی کار میکنی؟ میگفت هیچی دارم با دوستام خداحافظی میکنم. نمیگفت که دارم ترکشها را بیرون میآورم.
به گزارش حدیدنیوز به نقل از فارس، کتاب «دو برار» قصه عباس و حسن، قصه تنها فرزندان ذکور خانوادهای از اصناف است که با عرق جبین و زحمت فراوان پدر و مادری فداکار بزرگ و تقدیم اسلام شدهاند.
این اثر در قالب تاریخشفاهی زندگی دو برادر به نامهای حسن و عباس آندی را روایت میکند. آنها اهالی شهر خمین بودند. عباس در سال ۱۳۳۰ به دنیا آمد و بیستوششم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ در تپههای شهید معلمی در آبادان به شهادت رسید و حسن متولد سال ۱۳۳۳ بود و یک سال بعد در بیستودوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در مرحله سوم عملیات بیتالمقدس شهید شد. پدر آنها بنا و مادرشان خیاط هستند و حسن و عباس قبل از پیروزی انقلاب وارد جریانهای انقلابی شدند و به مبارزان پیوستند.
روایان کتاب «دو برار» علاوه بر اعضای خانواده، چهارده همرزم شهیدان هستند. ماجراهای این دو برادر براساس سیر زمانی و در چهار فصل نگاشته شده است و زندگی آنها از آغاز تولد با روایت مادر شهدا شروع میشود. در ادامه گفتههای خواهران و سپس دوستان و همرزمان شهیدان تا پایان کتاب دنبال میشود.
در این کتاب زندگی دو برادر همراه با هم روایت شدهاند و داستانها به صورت مستقل نیستند. البته محوریت اصلی زندگی حسن آندی است زیرا فعالیتها و عملکرد او در دوران انقلاب و هشت سال دفاعمقدس پر فرازتر از زندگی برادرش بوده است. وی در دوران هشت سال دفاعمقدس و زمانی که سمت فرمانده اطلاعات سپاه زنجان را بر عهده داشت به شهادت رسید و زندگی عباس در کنار حسن نگاه میشود.
این کتاب به ترتیب توالی زمانی راویان بیان شده است و دانای کل دخالتی نداشته است و روایتها تقطیع شده است. هر راوی از جایی که با این دو برادر آشنا شده تا شهادتشان را میگوید و با نظم زمانی از مادر شهدا آغاز میشود و به ترتیب زمان راویان وارد صحنه میشود تا هر کس در جای خود و در زمان وقوع حادثه روایت خود را بازگو می کند.
نویسنده در تدوین کتاب سعی کرده است تا حد ممکن لحن راویان را حفظ کند. کتاب در چهار فصل بالیدن، پس از انقلاب، در زنجان و شهادت تدوین شده است.
در فصل چهارم کتاب میخوانیم:
شهربانو (خواهر): عباس و حسن با هم رفتند جبهه. اول حسن رفت، بعد هم عباس یک بار با کامیون بار برد جبهه و از آن جا خوشش آمد. رفته بود و یک کامیونی که زیر آتش خمپارهگیر کرده را بیرون آورده بود و همه برایش صلوات فرستاده بودند. خیلی روی روحیهاش تأثیر گذاشته بود. درست مثل وقتی که رفت مکه و برگشت. جبهه هم خیلی او را عوض کرد.
فکر کنم سال شصت رفت به ذوالفقاریه آبادان. عباس آموزش و پرورش تهران منطقه یک بود و حسن سپاه خمین بود و بعد از مجروحیت رفت زنجان. عباس از بسیج تهران و حسن از سپاه خمین با یک گروه رفتند منطقه. حسن ۲۴ فروردین سال ۶۰، بعد از عید توی جبهه ذوالفقاری آبادان تیر میخورد، عباس میآوردش و توی بیمارستان بانک ملی تهران بستریاش میکند، تمام دستش هم از مچ تا بازو ترکش میخورد.
عباس دوباره خودش میرود جبهه، حسن بیمارستان بود ما بعد از مدتی فهمیدیم و رفتیم تهران ملاقاتش. از تهران که برگشتیم خمین دیگر عباس توی تپههای شهید موذنی آبادان شهید شد، عباس که شهید شد حسن بیمارستان بود، بلافاصله که فهمید از بیمارستان درآمد. ولی رگ اعصاب دست راستش قطع شده بود وقتی میخواست کاری کند با دست چپش انجام میداد. توی وصیتنامهاش هم گفته اگر با دست راست نتوانستم بجنگم با دست چپ میجنگم، با دست چپش جنگید تا سال ۶۱ که شهید شد.
من یادم هست یک موقع وقتی که توی زنجان بود عید آمده بود خمین. من بازار بودم آمده بود با ۱۰، ۱۲ تا بچه که بزرگتریناش ۱۲ ساله بود. اینها بچههای مجاهدین خلق زنجان بودند، آورده بودشان خمین. بچه بودن که آن وقت. بعدا آن قدر با آنها حرف زده بود دیگر که به راه آورده بودشان. آمده بودند خانه مادرم، اصلا وقتی می خواستند نماز بخوانند گفته بودند که پیش نمازمان باید حسن باشد. پشت سر حسن نماز می خواندند و سر به راه شده بودند.
میآمد از جبهه اصلا نمیماند، مثلا اگر شب میآمد صبح زود میرفت. فقط میآمد برای دیدن یک ساعته ما. میگفت اگه من بخواهم بمانم از خانواده شهدا خجالت میکشم. نوشته من از خانواده شهدا خجالت میکشم که بخواهم توی خانه بمانم. حسن صبور بود، مثلا همه چیز را میپیچید تو دل خودش ولی عباس نه همه چیز را به زبان میآورد. حسن اصلا تو خط ازدواج و اینها نبود. اصلا به تنها چیزی که فکر نمیکرد این بود که مثلا سربار کسی باشد. اصلا فکر این چیزها نبود. اصلا هیچ کدام فکر نمیکردند مثلا زمانی بخواهند زن بگیرند. نه، اصلا نمیشد. هر چی میگفتیم فایده نداشت.
مادر دلش میخواست که حداقل یکیشان ازدواج کند و بچهدار شود ولی اصلا نمیماندند تا براشان کسی را معرفی کنیم یا کسی را بگیریم، اصلا دست کسی نبود. اصلا خانه نمیماندند که بخواهیم مثلا به آن صورت براشان کسی را معرفی کنیم یا یه جایی بریم. خدا میداند تنها چیزی که فکرش را نمیکردند که یک روزی بخواهند به زبان بیاورند، ازدواج و تشکیل زندگی با شرایطی که داشتند دنبال این چیزها نبودند. حسن از نوجوانی طاقتش به درد و اینها زیاد بود. یک وقتی میآمد مرخصی مثلا ۲۴ ساعت. توی ایوان زیر نور آفتاب مینشست، ترکشهای ریز را از توی تنش در میآورد. خون میافتاد، نمیگذاشت که ما نگاه کنیم. میرفتیم میگفتیم چی کار میکنی؟ میگفت هیچی دارم با دوستام خداحافظی میکنم. نمیگفت که دارم ترکشها را بیرون میآورم، بعد از یکی دو روز دیدیم دستش لنگ میزند. بعد پیراهنش را در آورد دیدیم خون روی تنش خشکیده است. پنجهاش ترکش خورده بود و آن وقت رگ اعصاب دستش قطع شده بود هر وقت میخواست نماز بخواند طوری میخواند که ما نبینیم. یه وقت میدیدم با این دستش مرتب قنوت نمیتواند بگیرد. بلند میکرد و با دست چپش دعا میکرد. میخواست ما غصه نخوریم! همیشه زیر لباسش مخفی میکرد که ما نبینیم.
مادر شهید عباس و حسن آندی هم از شهادت فرزندان خود اینگونه میگوید:
«عباس رفت مکه خیلی تغییر کرد، با نماز بود، با خدا بود. اول عباس شهید شد. کم کم به ما گفتند زمانی که داشتند جنازه را میآوردند. خب نمیشد بهشان میگفتم نروید جبهه میگفتند که میخواهم بروم اسلام در خطر است. به حسن میگفتم دستت مجروح شده و عباس هم که شهید شده نرو. میگفت که اسلام در خطر است. عباس شهید شد من رفوزه شدم. عباس از بیمارستان رفت جبهه و شهید شد.
وقتی که شهید شدند خیلی ناراحت شدیم. من مادر هستم ولی چه میتوانستم بکنم، اینها نمیماندند. با خودم میگفتم که ای کاش یک پسر کوچکتری یا بزرگتری داشتم، میگفتم دو تا میشد سه تا، سه تا میشد ۴ ولی خوب شاید قسمت نبود که من پسری داشته باشم که زنده بماند. مگر حسن مجروح نبود، ماند؟ نمیماندند هر کاری میکردم نمیماندند میگفتند که اسلام در خطر است. میگفتم مجروحی، میگفت تکلیف دارم مادر. حسن رفت زنجان بعد از چند وقت دیدم با یک سری بچه محصل زنجانی آمد خمین. مثل جوجه دنبالش قطار بودند، آوردشان خانه. میبردشان توی شهر. بچههای زنجانی میگفتند حسن ۸ تا بچه دارد. میگفتند اینها گول خورده و توی کمونیستها رفته بودند حسن اینها را با حرف به راه آورده است. مهر و نماز بهشان میدادم میگفتم نماز بخوانید. میگفتند در زنجان پیش نمازمان آقا حسن است. حسن آقا باید پیش نمازمان باشد. دو روزی در خمین بودند و رفتند زنجان. اینها پدر و مادرشان تحویل سپاه زنجان داده بودند. گفته بودند دارند بچههای ما را از راه به در میکنند. بچههای سپاه زنجان شوخی میکردند میگفتند حسن زن نگرفته و حالا هم ۸ تا بچه دارد.
حسن با یک سری از خمین رفتند، اما عباس در تهران از خانهاش رفت آبادان. حسن رفت زنجان، عباس رفت آبادان. چیزی از زنجان و از جنگ تعریف نمیکردند. چیزی نمیگفتند که ما ناراحت نشویم. اوایل انقلاب که کردستان شلوغ شده بود، رفتند زنجان که به کردستان نزدیک بشوند.
اول مجروح شد بیمارستان خواباندندش بعد بیمارستان را رها کرد و بدون این که به دکتر بگوید رفت. میگفت عباس شهید شده ما رفوزه شدیم، حسن رفت و سال عباس شهید شد. میگفت ما رفوزه شدیم عباس قبول شد. وقتی که شهید شد پدرشان من را دلداری میداد. خودش در دلش ناراحت بود میگفت حسن مجروح بود نمیتوانست که نرود اسلام در خطر است. میدید که ناراحت هستم میگفت که اسلام در خطر است باید بروند اینها. میگفت اینها را طوری تربیت کردیم که بروند برای جنگ. اینها بچه قم بودند. میگفتم زن بگیرید، حسن میگفت که چه کسی زن بگیرد؟ اسلام در خطر است زن را میخواهیم چه کنیم؟
اول عباس شهید شد، سال عباس حسن شهید شد. عباس در مدرسه بود معلم بود رفت جبهه در اردیبهشت ماه شهید شد. حسن هم سال دیگر در بیمارستان بود از بیمارستان ول کرد و رفت فتح خرمشهر، بیتالمقدس. سالی که آنها شهید شدند به آنها گفتم که حسن تو مریض هستی از بیمارستان به جبهه نرو. رفت دفعه دوم بود دفعه اول مجروح شد. هم به من سخت گذشت هم به آن بنده خدا پدرشان. میگفتم حسن تو مجروح جنگی هستی، تو نرو گوش نکرد. دل به این دنیا نداشت.»
کتاب «دو برار» به سفارش سازمان بسیج اصناف کشور در ۲۳۷ صفحه در نشر فاتحان منتشر شده است و در پانوشتهای این اثر خلاصهای از سرگذشت افرادی که با آنها گفتوگو شده، آمده است. در پایان کتاب هم وصیتنامه و تصاویری از دو برادر شهید گنجانده شده است. نویسنده همچنین گزارش حسن اندی از جبهه ذوالفقاری را آورده است.
کد مطلب: 21198